منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

عمو مقابل خانه الناز ماشین را متوقف کرد و گفت:چه ساعتی بیام سراغت؟
-ساعت یازده و نیم باید دوازده خونه باشم.
-نگران نباش برای دوازده میام دنبالت.
با عمو خداحافظی کردم و وارد خانه شدم.هنوز حیاط را پشت سر نگذاشته بودم که از پشت سر صدای اقای فرهنگ را شنیدم.
-شمایید خانوم رسام؟
به عقب برگشتم و با دیدن اقای فرهنگ لبخندی زدم و گفتم:سلام حالتون خوبه؟
-به شما انشاءالله یه روزی بیاییم عروسی شما البته اگر دعوتم کنی
-حتما کی از شما بهتر و مقابل در ورودی ایستادم و گفتم:خواهش می کنم.اما اقای فرهنگ دستش را پشت شانه ام گذاشت و گفت:اول شما.
وارد خانه شدم و نگاه به جستجوی الناز پرداختم.الناز که گویا زودتر از من متوجه ما شده بود به طرفمان امد و گفت:سلام خوش امدید.گونه الناز را بوسیدم و گفتم:تبریک می گم.خیلی ناز شدی وبا شنیدن صدای اقای فرهنگ که می گفت((خانوم گلچین ما رو هم تحویل بگیرید))کنار رفتم و با منصور سلام و احوالپرسی کردم.
منصور که اثار خوشحالی از وجناتش پیدا بود گفت:خیلی لطف کردید تشریف اوردید.ورو به الناز کرد و گفت:الناز جان بهتره بیشتر از این سر پا نگهشون نداری و با نگاهی به من و اقای فرهنگ ادامه داد:خانوم اقا خواهش می کنم و با دستش به میزی اشاره کرد.اقیای فرهنگ صندلی را برایم عقب کشید و گفت:بفرمایید.تشکری کردم و نشستم.اقای فرهنگ همین طور که با ارامش سیبی را پوست می گرفت شروع به صحبت درباره بالا رفتن سن ازدواج کرد:زمان ما هر کس که دیگه خیلی دیر زن می گرفت نهایت بیست و پنج شش سالش بود حالا دیگه اقایون زودتر از سی و سه چهار سالا پاشون رو جلو نمی ذارن.خانوم دیر ازدواج کردن سطح توقع رو بالا می بره.اصلا ازدواج وقت مشخص داره.اقا تازه سی و خورده ای سالش هست که ازدواج می کنه بعد تا یه سه چهار سالی بچه نمی خواد که بچه دار میشه دست کم یه چهل سالی بزرگتر از بچه بدبختش هست.اخه اینا اصلا خرف همدیگه رو می فهمن؟تازه چی؟وقتی بچه پونزده شونزده سالش می شه اقا بوی الرحمانش بلند شده.
از عصبانیت اقای فرهنگ خنده ام گرفته بود.سرم را پایین انداختم.اقای فرهنگ دوباره با حرص ادامه داد:نخندید خانوم نخندید!به خدا این معضل گریه داره چرا شما جوونا همه چیز رو به شوخی می گیرید؟
-مگه این مشکل رو ما جوونا به وجود اوردیم؟شما فکر می کنید یه دختر دوست داره تا سی سالگی ازدواج نکنه یا یه پسر دوست داره تا چهل سالگی بچه دار نشه؟نخیر اصلا این طور نیست با عرض معذرت باید بگم شما یه طرفه به قاضی رفتید.وقتی یه پسر بیکاره برای چی باید تشکیل خانواده بده.که چی؟کی زمان پیامبر معضل بیکاری وجود داشت؟کی اون زمان دانشگاهی وجود داشت که دست کم بعد با یه مدرک الکی که نه به درد دنیا می خوره نه به درد عقبی و بخواد دنبال کار بگرده؟خب معلومه ادمی که چهار سال درس خونده نمیاد ابدارچی بشه اگر می خواست دربون بشه که نیازی نبود درس بخونه.
-خانوم رسام این حرفا از شما بعیده.
-چرا بعیده مگر حرف غیر منطقی می زنم؟باور کنید همون ابدارچی ام دوست نداره ازدواج کنه اما زیر فشار خانواده و تحت تاثیر جنون انی تصمیم به ازدواج می گیره و بعد یک ماه که می گذره تازه می فهمه چه اشتباهی کرده نه تنها خودشو توی هچل انداخته بلکه یکی دیگه رو هم بیچاره کرده و تازه این اول کاره اقا وقتی ببینه پول نداره اجاره خونه و پول خوراک و پوشاک رو بده مجبوره از جونش مایه بذاره و اضافه کاری کنه؟تازه مگر چقدر حقوق به حقوقش اضافه تر میشه؟ولی بازم کافی نیست.این جا دو راه بیشتر نداره.یا مجبوره زنش رو طلاق بده یا باید بره دنبال کارای خلاف.
اقای فرهنگ با نگاهی تحسین امیز براندازم کردو گفت:افرین حقیقتش رو بخواید من تا حالا به این عمیقی راجع به ازدواج فکر نکرده بودم واقعا که ادم باید از جوونایی مثل شما درس بگیره.
-دیگه شکسته نفسی نفرمایید اقای فرهنگ من منظورم درس دادن و نصیحت کردن نبود.من فقط عقاید خودمو گفتم امیدوارم اینو حمل بر بیادبی من نکنید.
-نه اصلا این حرفو نزنیدومن واقعا از همصحبتی با شما استفاده کردم.لازم می دونم یه بار دیگه از فربد به خاطر انتخاب شما تشکر کنم...به به چقدرم حلال زاده اس اومدش.
سرم را بلند کردم و او را دیدم که با الناز و شوهرش سلام و احوالپرسی می کرد و پس از چند لحظه به طرف ما اومد.
به احترامش برخاستم و سلام کردم.فربد با نگاهی متفاوت براندازم کردو گفت:سلام حالتون چطوره؟
-ممنون شما خوبید؟
-خوب و رو به اقای فرهنگ کرد و گفت:شما چطورید عمو جان.اقای فرهنگ مانند هر زمانی که سرحال بود با حالت کشیده ای گفت:او.....م عالی....چرا این قدر دیر اومدی؟
-کاری پیش اومد نتونستم زودتر از این بیام.
-یه بحث جالب رو از دست دادی.
-بحث!پیرامون چی؟
-ازدواج.
-ازدواج؟نکنه عمو جان تصمیم به تجدید فراش دارید؟و خندید.اقای فرنگ با حالت اخطار امیزی گفت:فربد!
-بله مگه حرف بدی زدم؟هر مردی حق داره چهار تا زن رسمی داشته باشه تازه به نظر من شما خیلی دیر به فکر ازدواج مجدد افتادید حالا اون خانوم خوشبخت کیه؟
اقای فرهنگ چپ چپ او را نگاه کرد و ما را ترک کرد.فربد در حالیکه رفتن اقای فرهنگ نگاه می کرد گفت:خب گویا حدس اولم اشتباه از اب دراومد....چند تا حدس می تونم بزنم و به انتظار جواب به صورتم نگاه کرد.
-روی هم رفته سه تا.
-پس حتما تو قصد ازدواج داری بر عکس عمو تو خیلی زود به فکر ازدواج افتادی هنوز بیست و دو سالت نشده می دونی ازدواج زود هنگام خسته کننده اس.گذشته از این شوهر کردن به همین راحتی ام نیست که فکر می کنی باید بدونی چطوری با شوهرت رفتار کنی که سر یه هفته کارتون به دعوا مرافعه نکشه اونم با این سر و زبون تو در ضمن شوهر خوب توی این دوره و زمونه حکم کیمیا رو داره ندیده و نشناخته نمی شه شوهر کرد.ازدواج شوخی بردار نیست.اساسی ترین مسئله زندگی انسانه باید انتخاب اونقدر عقلانی و اصولی و سنجیده باشه که بعدا پشیمونی نیاره.

-اگر بخوام به نصیحت شما گوش بدم تا اخر عمر مجرد باقی می مونم.
-نترس مجرد نمی مونی
-البته اگر حرفای امشب شما رو نشنیده بگیرم.
-می دونی حداقل حسن این نصایح چی بود و بدون اینکه منتظر جواب بماند ادامه داد:اگر انتخابت غلط از اب در اومد دیگه عذاب وجدان ندارم چون روشنت کردم ولی مثل اینکه چراغت قرار نیست روشن بشه یعنی از هول این خواستگاره حسابی اتصالی کرده حالا این پسره کی هست؟
-کدوم پسره؟
-اوه...منظورم خواستگارته دیگه یعنی وقتی برای دخترا خواستگار میاد هوش حواس اونا به طور کلی از بین میره؟
-متاسفم که نمی تونید این احساس شیرین و جالب رو تجربه کنید.
-من که خودم متاسف نیستم توام نباش...در ضمن از اینکه مثل شماها مجبور نیستم منتظر بشینم تا یه پسر دلش به رحم بیاد و بیاد خواستگاریم خیلی خوشحالم.
-من که خودم ناراحت نیستم شمام خوشحال نباش در ضمن کی گفته ما دخترا منتظریم تا شماها دلتون رحم بیاد و بیایید خواستگاری ما؟اما با توجه به اینکه پسرید بازم که نتونستید دستی بالا بزنید.
-اهان!خب اون به دلیل اینه که هنوز با دختری برخورد نکردم که بخوامش و پاشم برم خواستگاریش....حالا تو چرا داری نرخ رو بالا می بری و با کنجکاوی گفت:نگفتی اسمش چیه؟
-من تا الان نمی دونستم شما این قدر باهوشید.
-یعنی دومی ام اشتباه بود.البته خودمم گفتم شاید اشتباه باشه و بعد با حالتی که انگار با خودش حرف می زند ارام گفت:گفتم هیچ کسی به خاطر زبون درازی سراغ این نمی ره دلم به حال اون بیچاره ای که قراره شوهرش بشه می سوزه خدا خودش باید صبری بهش بده و در حالیکه ابروهایش را بالا برده بود و سرش را تکان می داد ادامه داد:اونم از نوع جمیلش.
به محض بالا اوردن نگاهش سرم را پایین انداختم و لبم را به دندان گرفتم تا متوجه خنده ام نشود.
-خب پس حتما عمو داشته درباره بالا رفتن سن ازدواج و این که چرا من تشکیل خانواده نمی دم و این حرفا بحث می کرده درسته؟
-بله ولی قسمت اولش قسمت دومش ام زیاد مهم نبود که بخوایم در موردش بحث کنیم.
-جدا پس من فکر می کردم این موضوع ازدواج من برای خیلی از دخترا با اهمیته.
-شاید شما درست فکر می کنید ولی من جزو این دسته از دخترا نیستم.
در حالیکه می خندید گفت:مطمئن باشم.
با حرص گفتم:چرا نباید مطمئن باشید؟
-خب باید حضورت عرض کنم که مرد مجردی با خصوصیات من مرکز توجه دخترای زیادی هست که من هر کاری می کنم نمی تونم تو رو از این گروه استثنا کنم.
-اون به دلیل اینه که شما با قواعد گروه و زیر گروه اشنا نیستید من به شما اطمینان می دم که جزو این گروه کذایی شما نیستم چون اعضای گروه باید با هم سنخیت داشته باشن که من ندارم یعنی نه کورم نه کر چونن از دخترای کورو کر فکر نکنم کسی هوای شما رو داشته باشه.اونم به خاطر اینکه نه شما رو دیدن نه صداتون رو شنیدن.
-من نمی فهمم تو چرا داری حقیقت رو انکار می کنی؟خب دوست داشتن که گناه نیست من اگر جای تو باشم خیلی قشنگ به عشق و علاقه ام اعتراف می کنم.ضرری که برام نداره هیچ یه وقت می بینی فایده ام داشتوبالاخره ادیزاده یه بار دیدی توی یه حالتی قرار گرفت که پیشنهدای دور از عقل داد.اونجاست که از فرصت استفاده می کنم و به نزدیک ترین دفتر ازدواج می برمش و محکم کاری های لازم رو می کنم و در حالیکه لبخندی روی لبانش نقش بسته بود گفت:خب حالا من مشتاقانه منتظر شنیدن اعترافات شیرین و تکان دهنده تو هستم و در حالیکه به ساعتش نگاه می کرد گفت:پنج دقیقه بیشتر وقت نداری باید اعترافات دخترای دیگه ام بشنوم اما بذار یه چیز دیگه ام بگم بدونی.می دونی من مثل تو ادم تو داری نیستم و اعتراف می کنم از بین اعترافاتی که شنیدم و قراره بشنوم شنیدن اعترافات تو از همه دلچسب تره.ودست هایش را زیر چانه به هم قفل کرد گفت:شروع کن.
در حالیکه سعی می کردم نخندم ابروهایم را در هم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم.
-باشه من هر چیزی که می خواستی بگی از نگاهت فهمیدم.ولی خودمونیم نمی دونستم این قدر بهم علاقه داری و در حالیکه بر می خاست ادامه داد:پاشو بریم شام بخوریم می دونی شنیدن اعترافات تو اونقدر هیجان انگیز بود که الان به شدت احساس ضعف و گرسنگی می کنم.
بعد از شام در فرصتی که الناز تنها شد کنارش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
با تعجب گفت:می خوای بری؟
-نه می خوام بمونم....اجازه میدی؟
-خیلی لوسی حالا چرا این قدر زود؟
-خب اخه شامم رو خوردم دیگه کاری ندارم اینجا بمونم.
-خیلی پرویی!یعنی فقط برای شام اومده بودی؟
-پس نه حتما فکر کردی اومدم توی شادیت شریک باشم.
-گمشو هیچ وقت نمی فهمم کی شوخی می کنی و کی جدی هستی.
با نگاهی به ساعتم گفتم:خب الناز جان امیدوارم خوشبخت بشی.
-مرسی ولی الان خیلی زوده که داری میری.
-می دونم ولی مامان تنهاست و بهش قول دادم دوازده خونه باشم و از انها خداحافظی کردم و به جایی که قبلا نشسته بودم رفتم تا پالتو ام را بردارم.دکمه های پالتو را می بستم که صدای اقای فرهنگ را شنیدم:داری میری؟
-بله.
-چند دقیقه دیگه صبر کنی منم میام مسیرمون که یکیه.
-ممنون مزاحم شما نمی شم عمو قراره بیاد دنبالم و از او خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم.هفت دقیقه ای جلوی در به انتظار عمو ایستادم.سلبقه نداشت دیر سر قرار حاضر شود.با نگرانی یکبار دیگر به ساعتم نگاه کردم ناگهان فربد را مقابلم دیدم.
-اِ...تو که هنوز اینجایی!
-عمو هنوز نیومده قرار بود سر ساعت یازده و نیم اینجا باشه.
-ولی الان نزدیک یازده و چهل دقیقه اس نکنه یادش رفته؟
-فکر نمی کنم و با نگرانی ادامه دادم:یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
در حالیکه تلفن همراهش را به طرفم می گرفت گفت:بیا با همراهش تماس بگیر اگر جواب نداد دیگه مطمئن باش که لولو خوردش و خندید.
خنده ام گرفت ولی به سختی خودم را کنترل کردم و تلفن را از او گرفتم و شماره همراه عمو را گرفتم.پس از چند بار شماره گیری بالاخره صدای عمو را شنیدم:بله
-الو عمو شما کجایید؟حالتون خوبه؟
-اره خوبم.میدونی من سر موقع از خانه بیرون اومدم ولی نیمه های راه تصادف شد الانم راه رو بستن تا پلیس بیاد شاید تا نیم ساعت دیگه بتونم خودمو بهت برسونم.
-نیم ساعت دیگه؟ولی من به مامان قول دادم دوازده خونه باشم.
-متاسفم عزیزم.
-اشکالی نداره با اژانس میرم شمام از همون راه برگردید خونه و تماس را قطع کردم و رو به اقای فرهنگ کردم و گفتم:شماره یه تاکسی سرویس رو می خوام.
-یعنی من شبیه دفتر چه راهنمای تلفن ام...خب من که دارم میرم خونه توام بیا می رسونمت.
-نه مرسی داشتم می اومدم یه تاکسی سویس سر خیابون دیدم.شما می تونید.....
نگذاشت جمله ام رو تکمیل کنم و گفت:تا جلوی تاکسی سویس می رسونمت و به طرف ماشینش حرکت کرد.تا مقابل تاکسی سویس هر دو سکوت کردیم....در حالیکه پیاده می شدم گفتم:مرسی اقای فرهنگ.
-اول ببین ماشین داره بعد تشکر کن.
وارد تاکسی سویس شدم و تقاضای یه سرویس کردم ولی با جواب مرد که می گفت تا نیم ساعت دیگه ماشین نداریم از انجا خارج شدم.اقای فرهنگ با دیدنم گفت:چی شد؟ماشین نداره؟
-تا نیم ساعت دیگه نه.
-بیا سوار شو اینقدرم یکدنده و لجباز نباش.
ناچار سوار ماشین شدم.در حالیکه ماشین را روشن می کرد گفت:چه عجب بالاخره افتخار دادی.
نگاهش کردم.به نظر ناراحت می امد با شرمندگی گفتم:اصلا مسئله افتخار نیست.
-پس حتما مامانت گفته سوار ماشین مردای غریبه نشو.
-اگر غریبه بودید که الان سوار ماشینتون نبودم.
-چاره ای نداشتی چون به مامانت قول داده بودی سر ساعت دوازده تو رختخوابت باشی.
بدون اینکه جواب کنایه اش رو بدهم نگاهی به ساعتم کردم.ساعت یازده و پنجاه دقیقه بود.ناگهان توجه ام به سرعت ماشین جلب شد.با نگاهی به درجه سرعت ماشین که صدو سی را نشان می داد وحشتزده نگاهی به او انداختم.ولی او در کمال ارامش و خونسردی رانندگی می کرد.با ورو به خیابان....با ایست بازرسی مواجه شدم.ناخود اگاه روسری ام را جلو تر کشیدم.
فربد با نگاهی به من گفت:چیه چرا اینقدر می ترسی؟
-اگر بگیرنمون چیکار کنیم؟
-بستگی به طرفش داره.اگر ادم نرمالی باشه که میذاره بریم.اگه ادم گیری باشه تا صبح مهمونشون هستیم بعد تو رو می فرستن پزشکی قانونی بعدشم ولمون می کنن بریم.البته اگر تو خیلی عادی رفتار کنی و وقتی گفت ایشون چه نسبتی با شما دارن بگی همسرم هستن هیچ اتفاقی نمی افته.
چند ثانیه بعد سربازی به شیشه ماشین ضربه زد.با پایین امدن شیشه سرباز سرش را پایین اورد و گفت:کارت ماشین و گواهینامه.
فربد در حالیکه کارت ها را از جیبش در می اورد گفت:مشکلی پیش اومده؟وکارت ها را به دستش داد.سرباز در حالیکه من را نگاه می کرد گفت:یکی عین همین ماشینی که شما سوارید یک ساعت پیش دزدیدن.
سرباز پس از مطابقت کارت با پلاک ماشین دوباره سرش را داخل ماشین کرد و در حالیکه کارت ها را به فربد می دادگفت:خانوم چه نسبتی با شما دارن؟
فربد بلافاصله گفت:همسرم هستن نکنه یکی عین همین همسری ام که من دارم یک ساعت پیش دزدیدن؟
سرباز در حالیکه می خندید گفت:می تونید برید اقا خوش بگذره.
از لحن صحبت کردن سرباز معلوم بود نسبت ما را با هم باور نکرده.خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و فربد در حالیکه حرکت می کرد گفت:اخه اینم وقت دزدی بود بی پدر.....ساعت دوازده شب....لعنت به هر چی دزده وقت نشناسه.ببین چه طوری باعث شد یه دختر نتونه به قولش وفا کنه حالا چی به مامانت می گی.
می دونستم فربد برای پرت کردن حواس من دوباره شروع به شوخی کرده برای همین سعی کردم خجالت را کنار بگذارم و حرف بزنم و گفتم:هیچی عمو ده دقیقه دیر تر اومد سراغم برای همین ده دقیقه تاخیر کردم.
-اگر با عموت تماس گرفته باشه یا عموت با مامانت تماس گرفته باشه چی؟
-نه امکان نداره.
-از کجا اینقدر مطوئنی؟
-مامان با عمو حرف نمی زنه ثانیا اگر عمو باهاش تماس گرفته باشه گفته من با اژانس اومدم.
-پس درست فهمیدم که تو نمی خوای به مامانت بگی با من اومدی......میشه بگی چرا؟
-چی چرا؟
-نذار تصوری که ازت دارم خراب بشه من فکر نمی کنم روابط من و تو طوری باشه که احتیاج به پنهان کاری داشته باشه اینطور فکر نمی کنی؟
-چرا شما درست می گید.
-خب پس چرا اونروز که تلفن زدم با من تحت عنوان عموت صحبت کردی؟
-مامان روی شما حساس شده.
-روی من!مگر اشتباهی از من سر زده؟
-نه اصلا....فقط وقتی مامان فهمید شما مجرد هستید خیلی تعجب کرد.در واقع شما رو با عموتون اشتباه گرفته بود.
-پس چطوری منو با عموت اشتباه نگرفته؟
-من درباره افراد شرکت فقط همون روز اول با مامان حرف زدم.اون موقع ام یه اقای فرهنگ بیشتر وجود نداشت که اونم پنجاه سالش بود و متاهل.بعدم دیگه مامان از من سوالی نکرد.
-پس بالاخره چطوری فهمید؟
-دو هفته پیش مامانتون میاد خونه ما ایشون به مامان گفتن.
-خب بعدش؟
-هیچی دیگه قدغن کرد که دیگه از شما کمک نگیرم.
-خب پس چرا به حرف مامانت گوش ندادی؟
-اخه من قبل از اینکه مامان قدغن کنه برای خونه عمو از شما کمک خواسته بودم دیگ هام از شما کمک نگرفتم امشب هم مجبور شدم درست نمی گم؟
-اوهوم ولی دلم برای خودم سوخت.
-خودتون خواستید حقیقت رو بگم.می دونستم ناراحت میشید باور کنید منم ناراحت شدم می دونید اخه حکایتتون شد حکایت اش نخورده و دهن سوخته گفتن و شنیدن حقیقت همیشه خوشایند نیست.
-نه مهمترین دلیلی که تو رو از بین بقیه متقاضی ها انتخاب کردم همین صداقت بود.صادق بودن شهامت می خواد که هر کسی نداره به هر حال امیدوارم این سوءتفاهم هر چه زودتر رفع بشه.
-منم امیدوارم.
داخل پارکینگ از ماشین پیاده شدم و گفتم:ببخشید که مزاحمتون شدم.
-خواهش می کنم بهتره تو اول بری.
سری تکان دادم و گفتم:خدانگهدار
دستی به علامت خداحافظی تکان داد و گفت:خوب بخوابی
با کلید در را باز کردم و از جلوی در گفتم:سلام مامان.
مامان در حالیکه روی صندلی گهواره ای تکان می خورد گفت:سلام خوش گذشت؟
-مرسی جای شما خالی بود شما چیکار کردید؟رفتید یا نه؟
-اره یعنی خانوم فرهنگ خودش اومد با اصرار بردم.
-خوش گذشت؟
-اوهوم خب من خسته ام شب بخیر.
به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:شب به خیر.

***********
پایان صفحه 216
پایان فصل نهم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:14 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 100
بازدید کل : 5345
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1